«بابایی» شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت:
فردا به پولش نیاز دارم.این ها را بفروش.
با اصرار گفتم:اگر پولی نیاز دارید،برایتان فراهم کنم.
او نپذیرفت.
من هم مطابق دستور،عمل کردم و طلاها را فروختم.
شب بعد که آمد،از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم.
کمی که از خانه دور شدیم،گفت:
شما کارمندها عیال وار هستید.
خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟!
دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت:
این هم برای شما و خانواده ات.بـرو شب عیدی چیزی برایشان بخر.ب
عد هم شنیدم همان شب،پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.
کتاب پرواز تا بی نهایت،خاطره ی سید جلیل مسعودیان،ص 139
:: موضوعات مرتبط:
خاطرات شهدا ,
,
:: بازدید از این مطلب : 723
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2